دو روز گذشته و من...
آه تجربه کردم! به ناچار تجربه کردم ، تجربه ی تلخی که عمری از آن گریزان بودم. شرم حضور را در بی حیایی دیدارش غریبه ای بیش ندیدم سه ترم آوارگی سه ترم بلاتکلیفی با سکوتی ویرانگر به پایان رسید. برای فردایم امیدی به ماندن و دیدار دوباره نیست چرا که دیگر اویی نیست که بخاطرش سوار بر رقص لحظه ها شوم و در گذر از مرداب پوچی بیمی از تاریکی های روزگار به قلبم را نیابد. بعد از این رفتن دیگر خنده را عذر می خواهم که غمم را افزون نکند. نمی دانم از کی پای غم به خانه ی دلم باز شده ولی می دانم که من مهمان نوازی می باشم که مهمانم تاب جدایی از من را ندارد و تا ابد مهمان دلم خواهد بود. غم هر روز خنجرش را در سکوت مرگبار بر قلبم فرو می کند و زهر تلخ ناامیدی را در رگ هایم جاری می کند. روزهایم از این پس به رخوت و ناامیدی و بی سرانجامی خواهد گذشت. نمی دانم تکرار معنای گذشتن است یا گذر از روزهای من که تکرار تکراری بیش نیست معنای گذشتن گرفته. شور و شوق جوانی ام در سیاه چشمانش به خزانی تبدیل گشته و بهار آرزوهایم را به کویری که هزار سال منتظر باران است تبدیل کرده است. فکر رفتن او چون خوره به جان من افتاده و آرزوهایم را به یأسی فزاینده تبدیل کرده که از تجربه ی آن گریزانم. دو روز از پایان گذشته و من هنوز در بهت این پایان مانده ام و باورم نیست که این گونه به خود دروغ گفته ام. باورم نیست که او را دیگر در خیالم هم تکرار نمی کنم باورم نیست که او ، صدای او مرهمی برای غصه هایم نیست. مگر می شود رفتنی این چنین را باور کنم فکر این چنین دیوانگی در برم نبود شاید فردایی این چنین از سکوت دیرینه و غرورم انگشت ندامت به دندان گیرم.